سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47305 | بازدیدهای امروز: 12
Just About
تاملى بر تنهایى - داستان بلند - حسین نوش آذر - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملى بر تنهایى - داستان بلند - حسین نوش آذر

داستانى که در این صفحات مى خوانید یک داستان بلند است. حسین نوش آذر این داستان بلند را در بیست و پنج سالگى نوشت و چند سال بعد، نشر باران در سوئد آن را در کتابچه اى در قطع جیبى در 91 صفحه به تعداد پانصد جلد منتشر کرد. فصل هایى از این رمان به انگلیسى و به آلمانى ترجمه شد و ترجمهء انگلیسى اش در مجموعه اى به نامWEST COAST LINE در کانادا انتشار یافت.

این داستان یک داستان عشقى است که به شکل حکایت هاى کوتاه روایت مى شود. روایتگر جوان داستان در کتابخانه اى نشسته است و تلاش مى کند داستان رابطهء عاشقانه اش با شهرو ـ که زنى ست میانسال و سرخورده از زناشویى با یک مرد سیاسى ـ را روایت کند. در این کتابخانه هر کس داستان به ظاهر بى اهمیت زندگى خود را تعریف مى کند. چنین است که به بهانهء بازروایى یک داستان عاشقانه، هم آن داستان عاشقانه از نو روایت مى شود و هم ما با زندگى راوى و تنهایى او که تنهایى همهء ماست آشنا مى شویم.

قسمت اول:

 

چند دانه برف و ده کلمه

 

یک سال مى شود که شهرو در زندگى ام نیست. روزها و شب ها در این یک سال شبیه هم بوده اند ـ بى هیچ تغییرى، مگر همان تغییر فصل ها و رنگ ها و آمد و شد مردم در شهرى که شهر من و زادگاه من نیست. فصل ها در آلمان زود تغییر مى کنند. چنان که در آستانهء زمستان از رنگ و بوى پاییز چیزى یادم نمانده است. امروز هم مثل دیروز خاکسترى است. دیروز چند دانه برف بارید. من در کتابخانه نشسته ام، به شهرو فکر مى کنم و به چند دانه برفى که دیروز بارید.

شهرو؟

بودن با او و زندگى کردن با او به زندگى ام معنى مى داد. من تنها در آن یک سالى که با شهرو بودم، زندگى کردم؛ و دیروز که چند دانه برف بارید. دیروز به این فکر مى‏کردم که چند دانه برف را در بطرى در بسته‏اى نگه دارم. اما هنوز به آخر فکرم نرسیده بودم که چند دانه برف آب شد. همآغوشى با شهرو مثل چند دانه برف بود که در پاییز مى‏بارد و به اندازه ده کلمه عمر مى‏کند. من به اندازه ده کلمه زندگى کرده‏ام.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل